روزنگار

ساخت وبلاگ

امکانات وب

چند روز پیش بعد از شش ماه که کتاب دست نگرفته بودم دوباره شروع کردمواقعیت اینه از مهر پارسال واقعا دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت یعنی کلاس زبان و باشگاه هم بزور میرفتم، یجورایی انگار برای زنده بودن مجبور بودم برم...و هرکار میکردم مغزم آماده نبود برای کتاب خوندن...مخصوصا کتاب هایی که نیاز به اندیشیدن داشتن... واقعا باید فکرت آزاد باشه تا کنه مطلب کتابای فلسفی و یا رمان هایی که روایت خطی ندارن و کاملا بفهنی..‌.البته اینم بگم از نظر شش ماه اول سال کاملا از خودم رازی بودم رمانهایی رو خوندم که واقعا ارزش داشت مثل صدسال تنهایی،برادران کارامازوف،آتش بدون دودو قصر و غمارباز و...چندتایی دیگهبگذریم...کتاب سیندخت نوشته ی علی محمد افغانی رو به دلیل سادگی رمان انتخاب کردم تا مغزم یکم گرم شه و بعد برم سر اصل مطالب...قلم علی محمد افغانی رو به واسطه ی کتاب شوهر آهو خانم میشناختم،و انتظارم از این رمان حداقل در حد همون بود که متاسفانه براورده نشد...روایت خطی داستان واقعا منو خسته میکنه،کل کتاب رو که میخوندم هی با خودم میگفتم میتونست حوادث رو طوری بچینه و روایت هارو طوری عقب جلو کنه که داستان خیلی جذاب تر بشه...مثلا روایت برگشتن مادر سیندخت پس از هشت سال، میتونست، اصلا کتاب رو از اونجا شروع کنه...مادر بیاد و در لوای داستان داستانک ها و روایت های دیگه گفته بشه...هرچقدر که بقیه از خوندن سمفوتی مردکان عباس معروفی گاها گیج میشن من از این دست داستان ها لذت میبرم و همچنین سال بلوا...کلا بست و شرح زیاد منو کلافه میکنه و این داستان به نظرم پر بود از بست و شرح خسته کننده و درواقع پرحرفی...در داستان شوهر آهو خانم هم شرح خیلی زیاده اما خسته کننده نیست، و روایت انقدر شیرین هست که آدم پیگیر ادامه داستان ب روزنگار...ادامه مطلب
ما را در سایت روزنگار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rooznegar407 بازدید : 32 تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1402 ساعت: 13:41

امشب موقع خواب ویهان گفت: مامان میدونستی آدمای پولدار آخرش فقیر میشن و آدمای فقیر آخرش پولدار ما متوسط ها همینطوری میمونیم وسط...نگاش کردم و گفتم:نمیدونم شاید،چی شد که اینطوری فکر کردی گفت:همینطوری،آخه توی قصه ی کتابا همیشه اینطوری میشه...گفتم:قصه ی کتابا همیشه واقعی نیست که...یکم فکر کرد بعد گفت:عه واقعاگفتم:آره وشروع کردم قصه ی امشب رو براش خوندماما همش تو ذهنم بود که بهش بگم نه عزیزکم، تو دنیای واقعی فقیرا هر روز فقیر تر میشن پولدارا هم پولدارتر،ما متوسط ها هم فقیر ترتا قصه تموم شد و اومدم دوباره درموردش باهاش حرف بزنم و بگم دیدم خوابش برده...بعد باخودم گفتم چرا باید بهش بگم؟بزرک میشه خودش با این جهنم آشنا میشه یواش یواش روزنگار...ادامه مطلب
ما را در سایت روزنگار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rooznegar407 بازدید : 28 تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1402 ساعت: 13:41

تصمیم گرفتم از این به بعد هر وقت خواستم تصمیم بزرگی برای زندگیم بگیرم،بشینم دلایل اون تصمیم رو برای خودم بنویسم،چون معمولا بیشتر اوقات که یه تصمیمی رو گرفتم اون زمان دلایل خاص خودم رو داشتم اما به مرور زمان اون دلایل یا از بین رفتن یا تاثیرشون روی زندگیم خیلی کم شده ،بعد من هی با خودم تصمیمات قدیمی رو شخم میزنم و هی خودم رو سرکوفت میزنم،که خیلی بده ...اما اینطوری میام نگاه میکنم میبینم بابا به این دلیل به این دلیل و این دلیل،من در زمان خودش بهترین کارو کردم و اعصابم بهم نمیریزه.مثلا همین قضیه ی خونه،از خیلی جهات شاید بهتر باشه یک سال همین وضعیت رو تحمل کنیم اما از نظر اینکه احمد پیشمون نیست و من فشار روانی خیلی زیادی رو دارم تحمل میکنم واقعا ارزش ندارهزندگیم از روتین خارج شده ، ویهان برای ندیدن و یا کم دیدن پدرش داره اذیت میشه،دعوا و دلخوری بین من و احمد بیشتر شده چون دوریم،و اینکه من تنها شدم و احساس میکنم جز احمد کسی رو ندارم، البته این خیلی بده،حوصله هم ندارم دوست جدید پیدا کنم،یعنی انقدر که تنبلم تو رابطه حالشو ندارم...اصلا یادم رفته دوست پیدا کردن چجوری بود...خیلی با گذشته هم حال نمیکنم که برم دنبال دوستای قبلیم،اتفاقا دوستای دانشگاهم به واسطه اینستا و پیج پابلیکی که دارم پیدام کردن ولی پای رفاقت ندارم دیگه انگار...البته یکی دوتاشون هستن از شانس بد من یکیشون داره طلاق میگیره،یکیشون هم خیلی دوره...کلا بهانه میارم میدونمانقد نشستم کنج خونه و غرق شدم تو خودم حوصله کسی رو ندارمواقعیت اینه من همیشه الهام رو داشتم و دختر خاله و دختر عمه هامو که همسن و سال بودیم...خیلی وقتا دلیلی برای پیدا کردن دوست صمیمی نمیدیدم چون همیشه عشق و حالم با اینا بوده،چندتایی هم دوست داشتم ولی هیچ روزنگار...ادامه مطلب
ما را در سایت روزنگار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rooznegar407 بازدید : 25 تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1402 ساعت: 13:41